داستان غمگین من رفتنی ام

آخرش.....
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای بی رحمان و آدرس tanhatarr.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2010/07/aks-haye-asheghaneh-2.jpg

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه


گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه


گفتم : اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم


گفت: من رفتنی ام!


گفتم: یعنی چی؟


گفت: دارم میمیرم…

 

 گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟


گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.


گفتم: خدا بزرگه، ایشالا که بهت سلامتی میده


با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا بزرگ نیست؟


فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش


گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون

نمیومدم…


.
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن


تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم


خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شر
وع به کار کردم


اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و

 

انگار این حال منو کسی نداشت


خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد


با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن


آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی


سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم


بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم


ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم


گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و

 

بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم


مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم


بعبارتی این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم


حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و

 

آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟


گفتم: بله، اونجور که شنیدم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن،

 

خوب شدنشون واسه خدا

 

عزیزه
.
آرام آرام خدا حافظی کر
د و تشکر،


وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
.
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!


یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

 

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟


گفت: بیمار نیستم!


گفتم: پس چی؟
.
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر،


گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم،


گفتن:نه،


گفتم: خارج چی؟


و با
ز گفتند : نه!


خلاصه
.
مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟


باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد


برای آنان که یادشون رفته من رفتنی ام …


حرص می زنند و دیگران را می آزارند …


نظرات شما عزیزان:

زینب
ساعت17:53---17 اسفند 1391
خیــــــــــلی قشنگ و عالـــــــــی بود عزیزمپاسخ:مرسی گلم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, ] [ 10:38 ] [ لیلا ]

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشیو مطالب
امکانات وب


explorer blog

كد لينك دادن
آهنگ ها و آموزش و...

متن شما YOUR TXT HERE Best2Club

www.best2club.tk * free java script *